سادگانه



امشب فرصت خوبی برای اینجا نوشتن بعد از مدتهاست. چون امروز روز خاصی بود. روزِ رفتن بود. و روزِ فهمیدن اینکه چقدر حالم با رفتن و نرسیدن بهتره تا رسیدن. و اینکه من امروز به یکی از چیزایی که مدتها میخواستمش رسیدم و دقیقا توی اوج، اونقدر غمگین بودم که . همه جا غمه واسم و چاره ای جز زندگی مسالمت آمیز باهاش نیست.
حدود یه هفته پیش، بعد از تقریبا سه ماه، تو حیاط رفتم و عمو رو دیدم. پرسید دلت تنگ نشده بود؟ گفتم یه کم. خندیدن. گفتم برا خود کرمان یه کم. بیشتر برا شماها دلم تنگ شده بود. گفتن آره خب همون. وگرنه کرمان چی داره مگه. خود شهرش که چیزی نیست. ‌از خیلی کرمونیا اینو شنیدم. که اصا این شهرو شهر حساب نمیکنن. بنظرشون چیز خاصی نداره و ارزش موندن نداره بدون آدمای توش. بیشترشون بخاطر یه آدمایی که ساکن اینجان، حاضر شدن که بمونن.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

حکیم باشی علوم تربیتی انجمن ادبی مردگان دست به قلم گنگ خواب دیده وبلاگ Kevin آشنایی با گیلان سرسبز بهترین قیمت فروش موبایل در اصفهان freefilm-download2.parsablog.com